هانیه زهراهانیه زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

فرشته های زندگی

اولین روز مهد

امروز ٣٠ شهریور ماه ١٣٩٠ اولین روزی که بعد از سه ماه تعطیلی هدیه زهرا خانم تشریف بردند مهد و مصادف شد با روز جشن شکوفه ها وقتی داشتیم می رفتیم اول راه هانیه زهرا رو بردیم مرکز بهداشت تا قد و وزنش رو اندازه بگیرن که خدارو شکر خوب بود تو هم مینی موس رو با خودت آورده بودی و گفتی بچه من رو هم وزن کنید که خانم بهیار اون رو هم گذاشت روی کیل و وزنش کرد به شما گفت خوب وزن گرفته همینجوری غذاشو بخوره خوبه تو هم کلی ذوق کردی بعد تو راه بچه های کوچولو رو با لباس مدرسه می دیدی و گفتی منم دارم مثل اینا می رم مدرسه که درس بنویسم الهی مامان فدای هردوتاتون بشه که کم کم دارین برای خودتون خانم می شین الهی همیشه سالم بمونین و مامان هم بتونه روزای قشنگ بزر...
30 شهريور 1390

عکسهای سفر خوش

از اونجایی که مطلب قبل خیلی طولانی شد عکسارو توی این پست می ذارم البته بایک خاطره یه شب که داشتیم از خونه آقاجان می رفتیم خونه هدیه زهرا به بابا می گه: باباجون اگه بریم تهران برای زهرا خانمم سوغاتی می خریم باباش میگه :اره دختر گلم هدیه دوباره می پرسه: اینجا سوغاتی چی داره بابا میگه: دخترم سوغاتی اینجا گلابیه هدیه زهرا : پس می شه یه دونه گلابی ببریم برای زهرا خانم که نوش جان کنه بابا: چرا نمیشه عزیزم  و عمو حمید هم زحمت می کشن و یدونه گلابی براش میارن و هدیه هم اون گلابی رو میاره خونه که بزاره توی ساک و برای زهرا خانم بیاره تا ایشون نوش جان کنند ...
20 شهريور 1390

خاطرات سفر

بعد از برنامه ریزیهای یک ماهه و شاید سه ماهه و درخواستهای مکرر هدیه زهرا خانم موفق شدیم در تعطیلات عید فطر البته یک روز قبلتر و دو روز بعدتر در کل 6 روز به مسافرت بریم (دست باباهادی عزیز درد نکنه که زحمت این کار را متقبل شدند و با زحمت زیاد این مسافت طولانی رو رانندگی کردند) ولی در کل خیلی خوش گذشت : برنامه روزانه در طول سفر هدیه زهرا و هانیه زهرا ساعت هفت بیدار می شوند همه اهل خانه را بیدار می کنند با خواهش مامان و مامانی صبحانه ای می خورند و نمی خورند به حیاط مراجعه می کنند البته با نظارت یک بزرگتر تا ظهر (هدیه زهرا در این زمان حداقل 10 مرتبه (خودم تنهایی)میره خونه آقاجون تا به خاله سوده و بقیه اعضا یه چیزی بگه ) ظهر باز...
20 شهريور 1390

یک پنجشنبه هنرمندانه

گفتم که تابستون مهد تعطیل بود و هدیه زهرا و خواهرش توی خونه پیش زهرا خانم بودند با کلی ذوق و شوق که آزادانه هرکاری دلشون می خواست اجازه داشتن انجام بدن ما هم برای اینکه هدیه زهرا از اوقات فراغتش استفاده کافی و وافی برده باشه اونرو کلاس نقاشی کاردستی و سفال ثبت نام کردیم بماند که چقدر زحمت کشیدیم تا راضی شد که بره و البته تنها اونجا بمونه ولی خداروشکر راضی شد. در راستای راضی نمودن ایشان توفیق اجباری نصیب ما شد که بتونیم پنجشنبه ها به همرا هانیه زهرا در این کلاسها شرکت کنیم (ولی خدایش ما که کلی ذوق می زدیم) حالا یکسری از نمونه کارهای مشترک هدیه زهرا و هانیه زهرا رو در یک عصر پنجشنبه براتون به نمایش ...
20 شهريور 1390

عروسی

بالاخره ما به عروسی دعوت شدیم هدیه زهرا امسال از اول تابستون خیلی دلش می خواست بره عروسی و لباس عروسی رو که خاله انسیه براش خریده بود بپوشه به اندازه ای که هرجا ماشین عروس می دید می گفت میشه ما هم بریم با اینا عروسی و ما در جواب می فرمودیم عزیز دلم اگه بخوایم بریم عروسی باید به ما کارت بدن ما لباسای قشنگمون رو بپوشیم و بریم عروسی ولی بالاخره از انجایی که خدا آرزوی بچه هارو زود براورده می کنه ما هم در تاریخ 7 مرداد 1390 به عروسی عمه مهدیه دعوت شدیم . از خوشحالی دیگه نمی دونستی چکار کنی از بس اون شب توی سالن با بچه ها بازی کردی و دویدی و هانیه زهرا هم با کفشای جدید قرمزش توی یک فضا بزرگ کلی ذوق کردو برای خودش بدوبدو انشالله همیشه ...
20 شهريور 1390
1